قصـــــه های مادرانه

قصه گنجیشک کوچولو تنبل...

بسم الله الرحمن الرحیم یکی بود یکی نبود توی شهر قصه ها یه مامان گل و مهربونی بود که یه پسر کوچولو داشت که اسمش علی کوچولو بود مامان علی کوچولو هرشب براش قصه می گفت تا خوابش ببره یه شب علی کوچولو به مامان جون گفت : قصه پرنده را برام بگو مامان پسر کوچولو صورتش و بوس کرد و گفت باشه عزیزم و اینطور شروع کرد یکی بود یکی نبود یه پرنده ای بود که بالای درخت با سه تا جوجه قشنگش زندگی می کردو هر روز صبح زود می رفت براشون غذا می اورد تا اینکه جوجه هاش کمی بزرگ شدند ومامان وقتی دید جوجه ها بزرگ شدن و وقت یاد گرفتنه پروازه دیگه هر روز صبح که میشد بهشون پرواز کردن یاد میداد تا وقتی مامان نیست مواظب خودشون باشند و هم بتونند دیگه برند خود...
20 اسفند 1393

قصه مریم و مسواک کوچولو...

بسم الله الرحمن الرحیم یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود  یه دختر  کوجولو بود  که  خیلی دختر خوبی بود  اما یه عادت بدی داشت و اون این بود که مسواک نمی زد اگرم می خواست مسواک بزنه به زور و با دعوا میومد بیچاره مسواکش خیلی تنها بود و همیشه  غصه می خورد و می گفت  اخه چرا  من و دوست نداری  و پیشم نمیای و با زور میارنت  اخه من که کار بدی نمی کنم دندونات  و برات تمییز می کنم الودگیها را از دهنت بیرون می کنم و نمی زارم مریض بشی اما مریم کوچولو می گفت من نمی خوام من حوصله ندارم دندونام و مسواک بزنم بدم میاد تا اینکه یه روز که مسواک کوچولو   خیلی احساس تنهای کرده بود یه اهی کشید ...
1 اسفند 1393
1